سلام
چند روزی که دارم فکر می کنم،چرا نمیشه یه نفر پیدا کرد تا بفهمه چی میگم،سو تفاهم پیش نیاد...خوب تا دو روز دارم زمزمه میکنم به قول یه عالمی ،ماها بی صاحب نیستیم...ما امام زمان عج رو داریم..
یا امام زمان عج من که بی صاحب نیستم لطفا کمک کنید ،درست تصمیم بگیرم.
جهت فرج صلوات بفرستید لطفا
نوشته شده 1398/09/22ساعت17:51
خوب واقعا خوب میشه ،مدام زمزمه کنم ،با امام زمان عج حرف بزنم....
با خداوند رفیق و مونس بشیم
طائر کوی تو منم، از دل و جان وفا کنممن ز فراق تو چه سان لبم به خنده وا کنمنرو ز پیش من تو ای جان من و سرشک منهستی من بسته به تو، بی تو چه هوی و ها کنماین دل هرزه گرد من مست نشد به جام کسدست تو و شراب می، نوشم و اقتدا کنمزهی هزار آفرین بر تو نگار نازنینیک سره کار من بساز که آبرو رها کنمقد تو مهر و ماه من، صورت تو هلال منروی من است سوی تو، نام تو را صدا کنمدست تو تکیه گاه من، پای تو پا به پای منحدیث توست شعر من، شور و شعف به پا کنمیاد تو جمله هست من، بود
اینجا خاطر بارون عزیزه. وقتی میرسه، همه همدیگه رو صدا میکنند به تماشا. دست میبرند به نشستن قطرهها. عطرش رو به جون میکشند و زیر لبی دعا میخونند. بارون رحمت خداست. بارون یعنی خدا بار دیگه به ما نظر کرده. من خراسونیام. هرچی ترانه میدونم از بارون از ننههای خوندلخورده و عاشقای خستهدله. بارون ولی زخمها رو بهبود میده. غصهها رو با خودش میشوره. اینجا بارون مرهمه. برای اومدنش چشمانتظاری میکشیم. بارون دعای مستجابشده
شعری که ایت الله بهجت(ره) در اواخر عمرشان زمزمه میکردند....
با کدام آبرو، روز شمارش باشیم؟عصرها منتظر صبح بهارش باشیم؟سال ها منتظر سیصد و اندی مرد استآنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم...گیرم امروز به ما اذن ملاقاتی دادمرکبی نیست که راهی دیارش باشیمسال ها در پی کار دل ما افتادهیادمان رفت کمی در پی کارش باشیمما چرا؟ خوبترین ها به فدای قدمشحیف او نیست که ما میثم دارش باشیم؟اگر آمد خبر رفتن ما را بدهیدبه گمانم که بنا نیست کنارش باشیم...
اللهم عجل لول
کف ایوان نشسته ام. نسیم خنکی می وزد، برگ های درخت خرمالو تکان می خورند. موسیقی عربی دلخواهم را می شنوم و منتظرم که ماه از راه برسد. در حال انتظار ستاره ها را می شمارم؛ یکی، دوتا، سه تا، چهار تا، ده تا. خسته از شمردن با خواننده زمزمه می کنم: زیدینی عشقاً زیدینی، یا احلی نوباتِ جنونی، زیدینی. این جور وقتها دلم می خواهد زبان عربی را بفهمم. به ماه کامل نگاه می کنم و دوباره زمزمه می کنم: یا احلی نوبات جنونی...
کربلامنتظرماست حسینش تنهاست/شورشی بهرامامت به دل آن صحراست/آسمان غرق تماشای شهادت طلبی/تشنگی زمزمه ای بهر وصال یکتاست/یک یکی جان بفدای پسرفاطمه اند/ناظرشورحماسه زبر عاشوراست/برسد داغ عظیمی به دل پاک حسین/اکبرواصغراو تشنه لب کرببلاست/علقمه منتظر مقدم عباس علی/قهرمان دوجهان زمزمه ای ازسقاست/لحظه سخت وداع است حسین وزینب/حاکم بردل خواهر همه جابامولاست/سخت شد وقت شهادت زبرخون خدا/گریه کن بهرمصائب همه اش برآقاست/بر ولایت همه لبیک سعادت داریم
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نم
باید از اول شروع کنی. همه همین را میگویند. اما زندگی که شطرنج نیست؛ آدم وقتی محبوبش را از دست میدهد که دیگر واقعاً نمیتواند از اول شروع کند بیشتر چیزی است شبیه ادامه دادن بدون او...
+اولین تماس تلفنی از بهشت
در تاریکى متوجه نشده بودم پدرم کنارم نشسته است
با حسى شبیه گناهکاران زمزمه کردم:
این اواخر بعضى شب ها بى خواب مى شم.
با مهربانى زمزمه کرد: مى گذره. هنوز جوونى. هنوز خیلى زوده که به خاطر غصه هات بى خواب بشى. نترس. اما وقتى به سن من برسى چیزهایى
چشمه ها در زمزمه، رودها در شست و شوموج ها در همهمه، جویبارها در جست و جوباد در حال قیام، کوه در حال رکوعآفتاب و ماهتاب، در غروب و در طلوع...چشمه ها در زمزمه، رودها در شست و شوموج ها در همهمه، جویبارها در جست و جوباد در حال قیام، کوه در حال رکوعآفتاب و ماهتاب، در غروب و در طلوعسنگ پیشانی به خاک، ابر سر بر آسمانمثل این گنبد خَم شده، قامت رنگین کمانابر در حال سفر، آسمان غرق سکوتبر سر گلدسته ها، بال مرغان در قنوتکاسه ی شبنم به دست، لاله می گیرد وضوب
روزعرفه زمزمه یارقشنگ است/با سوزدعا لحظه دیدارقشنگ است/در مکه ودر کرببلاهست نیایش/بردرگه حق گریه وگفتارقشنگ است/باپرتو اخلاص شود متصل رب/ازیاد حسینی دم ایثارقشنگ است/محبوب شودهرکه بودیارولایت/باآل محمد رخ دادارقشنگ است/بعد عرفه لحظه قربانی حاجی است/با رمی بدان موعدبیدارقشنگ است/بر مسلم وهانی بده باشورسلامی/در کرببلاجلوه رخسارقشنگ است/با شورنیایش بکند لطف خداوند/این جمعیت و وحدت وانظارقشنگ است/بردیده رسدقطره اشکی ز فضیلت/درکوی ولاخصلت
کربلامنتظرماست حسینش تنهاست/شورشی بهرامامت به دل آن صحراست/آسمان غرق تماشای شهادت طلبی/تشنگی زمزمه ای بهر وصال یکتاست/یک یکی جان بفدای پسرفاطمه اند/ناظرشورحماسه زبر عاشوراست/برسد داغ عظیمی به دل پاک حسین/اکبرواصغراو تشنه لب کرببلاست/علقمه منتظر مقدم عباس علی/قهرمان دوجهان زمزمه ای ازسقاست/لحظه سخت وداع است حسین وزینب/حاکم بردل خواهر همه جابامولاست/سخت شد وقت شهادت زبرخون خدا/گریه کن بهرمصائب همه اش برآقاست/بر ولایت همه لبیک سعادت داریم
جمعه به جمعه میرودسخت شد انتظارما/جان به لبی رسیده و لحظه بی قرارما/دشمن شیعه رانگر پر زجنایت وستم/ظلم به انتهارسد ازبر روزگارما/مژده وصل حضرتش آمده بررخ بشر/وقت فرج که میرسد هست چوافتخارما/بس که ستم کشیده وگریه ناب کرده ایم/بر خوددیده ناگهان گلشن آشکارما/کشور وانقلاب مابهر ظهورآمده است/لطف به شیعه میکند حضرت کردگارما/لشکرصاحب الزمان سوی ولایت آمده/بهرنبرد دشمنان هست چو ذوالفقارما/نائب مهدوی نگر مژده به امتش دهد/شوردهدبه یاورو لشکر بیشم
رمان : زمزمه های مرموز عشقنویسنده : سمیرا ۱۰۰۰ژانر : عاشقانهتعداد صفحات : ۸۶خلاصه رمان زمزمه های مرموز عشق :در مورد یه دختر ساده اس دختری که تو زندگیش هیچ عشقی رو تجربه نکرده فقط محبت پدر و مادرشو میخواد ولی دریغ از این محبت به هر حال وارد دانشگاه میشه و با دختری به اسم شیرین اشنا مییشه و این شیرین خانم دختر پر شر و شوریه که میخواد هستی رو از لاک خودش دربیاره واسه همین اونو به جشن تولدش دعوت میکنه و هستی هم با هزار ضرب و زور بالاخره به این جشن می
متن ترانه محمد امانی به نام یا علی
ما چون شبیم و صبح درخشان ما توییباران دل بر دل عطشان ماتوییحق را به نام روشن تو میشود شناختای ذولفقار عدل که میزان ماتوییهر سوی دهر زمزمه یا علی علیستپیدای ما تو هستی و پنهان ما توییهر سوی دهر زمزمه یا علی علیستپیدای ما تو هستی و پنهان ما توییعمرت تمام جلوه ی آیات ذوالجلالتفسیر عاشقانه قرآن ما تویی .ما بی تو هیچ بی تو کویریم و شوره زاردر چارچوب خاکی تن جان ما تویی .درد از تو شعله ور شد و درمان بدست توستآشفته
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان
الهی! ای آنکه نسبت به بندگانت دارای حلم و بخشش هستی و ای آنکه نسبت به توبهکنندگان مشتاقی! در این ضیافت که سفرهاش را بر بندگان خود گستردهای، توبهای واقعی روزیمان کن؛ آنسان که راه برگشت در پیش نگیریم. ای بخشندهٔ مهربان! امید به رحمتت این سخن را در گوش دلمان زمزمه میکند که «صد بار اگر توبه شکستی، باز آی». یاریمان کن که نه از ناامیدان درگاهت باشیم - در این صورت خسارتزده خواهیم بود - و نه چنان باشیم که امید
"بوی گندم مالِ من ، هرچی که دارم مالِ تو .یه وجب خاک مالِ من ، هرچی میکارم مالِ تو "هنگام برداشت محصول است.دو دست خود را باز کرده و خیره می نگرد.آفتاب سیاه میکند و میسوزاند.درخت ها غمگین اند.گندم زار ها در خود میپیچند.مترسک ها به آرامی به سوی دیگر می چرخند و نگاه می کنند تا پیدایش کنند.از کلاغ ها هنوز خبری نیست.داسی میان علوفه افتاده است.ارّه ای هم بر تنه درختی نیمه جان رها شده.نهال ناکامی زوزه می کشد بر صندوقِ چوبی زیبای پر از میوه که قطره قط
بهار دارد تمام می شود. ماه این روزها عجیب زیبا شده است. ساری گلین گوش می دهم و از هزاران حرف ناگفته در گلو رنج می برم. کاش می توانستم سازی بنوازم، نقشی بکشم، آوازی بخوانم. روزها را با سر اومد زمستون زمزمه کردن می گذرانم و شب ها را با گوش دادن به بندر تهران صبح می کنم. بهار سختی بود و گذشت. خوب که گذشت. سال ها بعد از این بهار یاد می کنم. بهاری که ماهش ماه شده بود، که بی نهایت پروانه داشت، بابونه هایش با طروات بود، با مریم و محسن گوجه پلو خوردیم و من ز
بهار دارد تمام می شود. ماه این روزها عجیب زیبا شده است. ساری گلین گوش می دهم و از هزاران حرف ناگفته در گلو رنج می برم. کاش می توانستم سازی بنوازم، نقشی بکشم، آوازی بخوانم. روزها را با سر اومد زمستون زمزمه کردن می گذرانم و شب ها را با گوش دادن به بندر تهران صبح می کنم. بهار سختی بود و گذشت. خوب که گذشت. سال ها بعد از این بهار یاد می کنم. بهاری که ماهش ماه شده بود، که بی نهایت پروانه داشت، بابونه هایش با طروات بود، با مریم و محسن گاپچیکو پلو خوردیم و م
این روزها کمتر برایت مینویسم و به جایاش بیان کردن را بیشتر تمرین میکنم. سعی میکنم گم شدن در آغوشت و حرفهای ناب را در گوشت زمزمه کردن را هر روز تمرین کنم. هر روز برایت از دوست داشتنم بگویم. هر روز و هر روز و هر روز...
دوباره نیمه اردیبهشت رسید و سپری شد. و من چقدر خوشحالم. از زیاد شدن عمر روزهای خوبمان. از قدمت رابطهمان. میدانستی هر روزی که میگذرد، یک روز به افتخار تو را داشتنم اضافه میشود؟
شاید گاه کم بنویسم و گاه زیاد... نمیدانم...
پدرم در گوشم زمزمه می کند مبادا هراسِ فردا استخوان هایت را در تاریکی شب خرد کند؛ اینها همه اوهامند و به همراه شب محو خواهند شد. تنها تا اولین روشنایی دوام بیار. به حافظه ضعیفش لبخند می زنم و آب دهانم را قورت می دهم؛ این بار هم نه.
پارهای از یک ترانه را پای پستش نوشته. ادامهاش را آن زیر کامنت میکنم. در جوابم میگوید دلش میخواهد زمزمهی این شعر را بشنود، از بعضی آدمها، از مثلا من. یک فایل صوتی در تلفنم دارم از یک روز سر ظهر که آفتاب رسیده بود وسط آسمان و مامبزرگ داشت پیازداغ درست میکرد و من نشسته بودم زیر پنجره و غصهام گرفته بود و پی چیزی میگشتم، پی نوری شاید. از بین صدای موتور و آدمهای توی کوچه و تقتق مامبزرگ پای گاز، گوشم را سپردم به صدای پرندهها و
همه چی از همون روز شروع شد . همون روز که داداش از سربازی اومده بود و ما هم از قضا مشهد بودیم . دائما جلوی کامپیوتر بود و مشغول چرخیدن توی سایت ها و در کنارش دو تا آهنگ مدام در حال پخش بود . هر روز این آهنگا رو میشنیدم . آهنگای واقعا زیبایی بودن . کم کم حفظ شدم و توی تنهاییام زمزمه می کردم .
حس آهنگا به شدت روم اثر گذاشت . در مورد عشق بود . حسرت خوردم کاش این توصیفات و حالت ها توی منم می بودن . و باز هم این بحث تکراری همش از ذهنم عبور می کرد که چطوری میشه
شب شده بود
آسمان اشک می بارید
معشوقم چای می ریخت
برگ های نارون در حیاط خانه ی ما
عاشق شده بود
باران نقاشی شب را خط خطی می کرد
هوا سوز سردی داشت
اسمان با ابر سلفی می گرفت
مادرم
سوزن نخ می کرد
باد با زمزمه اش لالا یی می خواند
پنجره خوابش گرفته بود...!
شاعر:عینک
شب شده بود
آسمان اشک می بارید
معشوقم چای می ریخت
برگ های نارون در حیاط خانه ی ما
عاشق شده بود
باران نقاشی شب را خط خطی می کرد
هوا سوز سردی داشت
اسمان با ابر سلفی می گرفت
مادرم
سوزن نخ می کرد
باد با زمزمه اش لالا یی می خواند
پنجره خوابش گرفته بود...!
شاعر:عیسی کیانی کری
سطرهایی هست که نوشتهای و دوست خواهیشان داشت، تا همیشهها. سطرهایی هم نوشتهاند و خواندهای که زمزمه حتا کنی شاید. نوشیدنام امشب، به ضرب دو گیلاس، سلام نوشتنها باد که تو خود را میخواندی بیآنکه بدانی کلمهها آینهاند...
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به...
تمام مدت همین یک جمله را زمزمه میکردم و مثل دیوانه ها کل حیاط را دور میزدم
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به...
..
..
نمیتوانستم در آن وضعیت ببینمش
دوست نداشتم هیچگاه مریضی اش را ببینم
از اتاق عمل تا بخش دنبال تختش رفتم اما جرات نکردم جلو بروم
جلوی در اتاقش ایستادم اما جرات نکردم داخل بر
دیشب تو خیابونا, از تو ماشین به عابرای پیاده نگاه میکردم، دنبالت میگشتم...
زیر لب با صدای شجریان که در حال پخش بود، زمزمه میکردم: دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است/چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است...
قلبم تیر میکشه ، تیر میکشه از اینهمه ناچاری
راستی پاییز اومده فکر کردی چجوری بگذرونیم امسالو؟!
عادت کردهام ، دیگر عادت کردهام شبهایی که غمگینم، نگرانم، ناراحت یا عصبانیام خوابش را ببینم.
شبِ بدی را سپری کرده بودم و با چشمان اشکآلود سر روی بالش گذاشتم، طبق معلوم میانش رسید و امضایش را زیر خوابم زد؛ صبح در نگاهِ آینه به خودم خیره شدم و حاصل خوابِ نصف و نیمهی دیشب را در پلکهای ورم کرده و سردرد منزجر کنندهام دیدم، آرام شروع به زمزمه کردم و از آینه دور شدم، ظرفها را شستم، پیازهای خرد شده را روی اجاق گذاشتم، برای بار صدم ز
دعای روز اول ماه مبارک رمضان
هان ای دلشدگان! دیدهٔ دل باز کنید و درهای گشوده آسمان بنگرید که از امروز، آسمان به زمین نزدیک است. مبارک باد بر شما ورود به ضیافت الهی... ضیافتی که خوان بابرکتش کران تا به کران گسترده است، تا بنده را به توفیق و همت چه نصیب آید! سفرهای که نعمتش را پایانی نیست و هرکس را از آن به اندازهٔ ظرفش نصیبیست. هر ضیافتی را آدابیست و امساک و پرهیزکاری، آداب ضیافت الهیست... چه نیکوست که گَرد ریا از دل و جان بزداییم و خود را به عطر
دعای روز اول ماه مبارک رمضان
هان ای دلشدگان! دیدهٔ دل باز کنید و درهای گشوده آسمان بنگرید که از امروز، آسمان به زمین نزدیک است. مبارک باد بر شما ورود به ضیافت الهی... ضیافتی که خوان بابرکتش کران تا به کران گسترده است، تا بنده را به توفیق و همت چه نصیب آید! سفرهای که نعمتش را پایانی نیست و هرکس را از آن به اندازهٔ ظرفش نصیبیست. هر ضیافتی را آدابیست و امساک و پرهیزکاری، آداب ضیافت الهیست... چه نیکوست که گَرد ریا از دل و جان بزداییم و خود را به عطر
دعای روز سوم ماه مبارک رمضان
خودآگاهی و رسیدن به خویشتن خویش، آدمی را در سِیر بندگی سرعت میبخشد و آنچه او را مغبون میسازد، پرداختن به امور باطـل است که بزرگترین سرمایهٔ انسان، یعنی لحظههای زندگی او را به تاراج میبرد. پس ای کریم! حال که در این ایام درهای رحمتت باز است و دعا به اجابت نزدیکتر، حال که بزرگوارانه میبخشی و سخاوتمندانه عطا میکنی، چگونه امیدواران حضرتت از دعا به درگاهت ناامید خواهند بود! ما را از خیر و رحمتت نصیبی قرار د
وقتی آخر صلوات ها زمزمه ای می آمد که: و ایّد امامنا الخامنه ای، میگفت: باریکلا باباجون. اگه جرأت دارید، اینو ببرید دانشگاه.
بابا جون، ما جرأتش رو داریم. ولی توی این خفقان، اسم آقا که سهله، اسم کار فرهنگی رو بیاریم، صاف میریم تو گونی! من الان از توی گونی دارم مینویسم! هوا اینجا اصلا خوب نیست. فدای یک لبخند آقا.
کتاب «خودت را به فنا نده» نوشتهی «گری جان بیشاپ» نویسندهی اسکاتلندیست که اولین بار در سال 2016 انتشار یافت. این کتاب که از پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز است کمک میکند تا به بهترین خودتان تبدیل شوید. در پشت جلد آن آمده: تمام مدتی که درگیر بگومگو و قضاوتهای درونی هستی، و البته هیچوقت هم متوقف نخواهند شد، صدایی آرام زیر گوشت زمزمه میکند: «خیلی تنبل و خرفتی و اصلا به درد هیچ کاری نمیخوری» تو حتی متوجه نیستی چقدر به این زمزمه اع
میرود توی پارک، سوار تاب میشود، فکر میکند بگذار یک عکس هیولای مامانی از خودِ خفنم بیندازم، دوربین گوشیاش اما خسته، خودش بیهنر و تنش کوفته است. سرش را به بچهبازیهای خودش تکان میدهد و با مهربانی زمزمه میکند: «برو به درک بابا.»
گوشی را پرت میکند توی سوراخ کیفش، جفت دستها را میچسباند به زنجیرها، نیشش را تا ته باز میکند و لنگ در هوا میرود به نوک آسمان که خورشید بگیرد.
دعای روز اول ماه مبارک رمضان
هان ای دلشدگان! دیدهٔ دل باز کنید و درهای گشوده آسمان بنگرید که از امروز، آسمان به زمین نزدیک است. مبارک باد بر شما ورود به ضیافت الهی... ضیافتی که خوان بابرکتش کران تا به کران گسترده است، تا بنده را به توفیق و همت چه نصیب آید! سفرهای که نعمتش را پایانی نیست و هرکس را از آن به اندازهٔ ظرفش نصیبیست. هر ضیافتی را آدابیست و امساک و پرهیزکاری، آداب ضیافت الهیست... چه نیکوست که گَرد ریا از دل و جان بزداییم و خود را به عطر
پشت همین سه نقطه ها میمونه...
کنارت میمونم حتی اگه...
.
دوست داشتنت را جار نمیزنم!
میترسم از شکستن سکوت شب
میترسم حواسِ ماه، پرت ماهِ من شود!
میترسم از چشمک ستاره ها
از زمزمه ی باد در گوش ابر ها
میترسم از تو بگویند باهم
و من تو برای خودم
و فقط برای خودم میخواهمَت...!
بسماللهالرحمنالرحیم
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سلام
دیشب بعد نماز مغرب طبق عادت داشتم ذکر صلوات رو بر لب زمزمه میکردم، به خودم گفتم این نوع از صلوات فرستادن چه فایدهای میتونه داشته باشه؟ درسته معنی صلوات رو میدونیم ولی خب وقتی بدون دقت به معنی ذکری رو به لب میاریم چه فایده ای میتونه داشته باشه؟
بماند که قطعا فوایدی هم خواهد داشت ولی سوال اصلی اینه، آیا این نوع از صلوات فرستادن یا گفتن هر ذکر دیگه ای به این شکل که زمزمه و
می دانی
زندگی آن بهاری نیست که قولش را داده بودند
همیشه زمستان است
می دانی
وقتی تمام خاطرات زندگیت را در یک پاکت سیگار دود می کنی و محو تماشای آن میشوی
با هر پک حجم عظیمی از خاطرات را مرور می کنی
آری زندگی نخی سیگار است
لب هاییست که با اشک زمزمه می شود:دوستت دارم
مرد نقاب دار به طرف در رفت و دستش را بالا ارود. در بدون هیچ صدایی باز شد. او خطاب به پسر گفت:
_بهت بگم،دانش اموزای اونجا خیلی افاده این،فکر نکنم باهاشون کنار بیای...
پسر با بی حوصلگی گفت:
_تا حالا صدبار بهم اینو گفتی.
مرد نقاب دار پسر را به داخل خانه هل داد و پرسید:
_دستور العمل رو که یادت نرفته؟
پسر با سر جواب منفی داد. مرد لبخندی سرسری به او زد و در باران غیب شد. پسر اهی کشید و به طرف پذیرایی رفت. تلویزیون برفکی تنها منبع نور پذیرایی ببودفتاریکی دیگ
دعای روز سوم ماه مبارک رمضان
خودآگاهی و رسیدن به خویشتن خویش، آدمی را در سِیر بندگی سرعت میبخشد و آنچه او را مغبون میسازد، پرداختن به امور باطـل است که بزرگترین سرمایهٔ انسان، یعنی لحظههای زندگی او را به تاراج میبرد. پس ای کریم! حال که در این ایام درهای رحمتت باز است و دعا به اجابت نزدیکتر، حال که بزرگوارانه میبخشی و سخاوتمندانه عطا میکنی، چگونه امیدواران حضرتت از دعا به درگاهت ناامید خواهند بود! ما را از خیر و رحمتت نصیبی قرار د
سلام واژه هایم را بپذیرکه در تب نگاه توبه پرتگاه سکوت می روندتو امابسان خورشیدتازه می کنی زمزمه بهار راکه چندیست خو کرده به نغمه زمستاناز خروش نگاهتعشق فرو می ریزدو جاری می شوددر این سرزمین بی نام و نشانتو را اعجازی می بینمبسان دم مسیحاکه کالبد خاکستر گرفته رابه سلام صنوبرها زنده می کند
پ ن: ندارد.
وارد خانه که شدم توده ی ای از هوای گرم به صورتم خورد.خانه تاریک بود و بوی ماندگی میداد.
بعد از روشن کردن چراغ ها اولین کاری که کردم باز کردن پنجره ها بود.
کار انتقال وسایل از ماشین به خانه که انجام شد، رفتم سراغ هوشنگ*. دستی به سر و گوشش کشیدم و بوسه ای چسباندم روی کله اش.
قید مسواک و شستن صورت را زدم و بعد گفتن جمله ی :«شب همگی بخیر» راهی اتاقم شدم.
اتاق بوی خاک میداد و تنهایی. گشاد ترین لباسم را پوشیدم، ولو شدم روی تخت و به این فکر کردم که از فردا د
دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان
الهی! ای آنکه در آیات نورانی، بندگان را به صبر فراخواندی و به صابران بشارت دادهای، ما را از صابران قرار ده و چنان بر ارزش صبر و بردباری واقفمان ساز که براساس آیات کتاب آسمانیات، توصیه ما به یکدیگر، گرویدن به حق و صبر باشد. بهراستی که صبر هر پایانی را نیکو میکند و هر شقاوتی را به سعادت تبدیل میسازد. الهی! وجود ما را از هر ناپاکی مبری ساز تا در این روز همصدا با روزهداران حقیقی به درگاهت زمزمه کنیم: «ا
فاطمه، فاطمه، فاطمه... مریم به رویم روشنی می پاشد: «نام خودت را زمزمه می کنی؟»
نور را می بلعم: «در دنیای دیگری بودم. نام مادرم را زمزمه می کردم و نام خودم را.»
«درود بر پدرت که نامی شایسته برای تو برگزید.»
آسیه تابی به گیسوان بلندش می دهد: «درود بر پدرت. چه خوش آهنگ است این نام. تکرارش که می کنی خوش آهنگ تر هم می شود. فاطمه، فاطمه، فاطمه...»
+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی
حسین جان گاهی تو و امثالت، تلنگری هستید بر من و امثال من که خود را به سخره گرفته ایم و مشغول بازی زیبا و دلبرانه دنیا هستیم و خود را مشغول به ساختن اسم ورسم کردیم تا بلکه خلایق نگاهی به ما کنند، اما ای دل غافل که سرگرم بازی باید شویم که خدای خلایق نگاهی به ما اندازد.
.
.
حسین جان چه اسم زیبایی "حسین" نمیدانم آیا نوشته ای برای ما چند خطی از ارباب، از روضه و دم و شور روضه ای اربابت، نوشته ای از یک دهه نوکری ات که بدانیم چه کردی که ارباب مزد و اجرت را د
دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان
الهی! «بهشت» آرزوی زاهدان و نعمت از دسترفتهٔ کافران است، اما خوشا آنان که بهشتشان تو هستی و در زمزمههای عاشقانهشان از تو، جز تو طلب نمیکنند.سالک از تو غیر تو هرگز نخواستدادن این، نی غریب از کان جودمعبودا! قرآن را نامهٔ تو به انسان میدانم و چه دلانگیز است خواندن نامهٔ معشوقی که خود عاشقی خیرخواه است. در دیدگانم نور معرفت قرار ده تا در میان خطوط نامهات، ببیند آنچه را که باید ببیند، بشناسد «صراط مستقی
چشمانم را می بندم و نامش را زیر لب زمزمه می کنم...
نامش از هر آرامش بخشی، آرامش بخش تر است، اما از خشم آتشین من کاسته نمی شود!
دوباره و سه باره زمزمه کردم، این نام آرامش بخش هر نا آرامی بود، ولی انگار خشم من بیشتر از هر وقت دیگری است...
زمزمه پاسخگو نبود، بی امان و با صدایی بلند، به یک باره از ته دل فریاد زدم:
_خدا!
سر تا سر وجودم غرق آرامشی وصف ناشدنی شد، حتی اسمش هم آرامش می دهد و جان دوباره می بخشد...
پس بر او توکل کن که او بهتر از هرکس صلاح تو ر
من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟
سلام
چند روزی که دارم فکر می کنم،چرا نمیشه یه نفر پیدا کرد تا بفهمه چی میگم،سو تفاهم پیش نیاد...خوب تا دو روز دارم زمزمه میکنم به قول یه عالمی ،ماها بی صاحب نیستیم...ما امام زمان عج رو داریم..
یا امام زمان عج من که بی صاحب نیستم لطفا کمک کنید ،درست تصمیم بگیرم.
جهت فرج صلوات بفرستید لطفا
امیدوارم در ارامش خوابیده باشی . خوابی عمیق و دلچسب . چشمان من بیدارند . اما ذهن و روحم پیش تو ودر کنار بالین توست . پوششی برای تن "ارام خفته" ی تو که مبادا پوششت را کنار زده باشی و التیام است برای ذهن خسته ات که مبادا نیارامد و بیدارت کند . واهمه دارم به چائیدن و از خواب پریدنت . عشقمی و خواهی بود تا زمانیکه ترجمه ی عشق برایم اشناست .تا روزی که حرارت عشق را تن زمهریرم حس کند و تا شبی که خورشیدش دل ساکت و تاریکم را به ضیاء مبارکش منور گرداند .بخ
- همه چی میگذره.
- اوهوم، همه چی. به عنوان گونه انسان خیلی سختجان هستیم. به همه چی عادت میکنیم.
در انتهای این مکالمه بود که متوجه شدم، در حال عادت کردن به این وضعیت جدید در زندگیم هستم. از همان روزهای آغازین مرتب نوشتههایی را در مورد مراحل مختلف سوگ میخواندم و میدانستم که نباید برای بهتر شدن حالم، خودم را تحت فشار بگذارم. به هر حال این تجربه، همیشه جز سخت ترین تجربیاتی بوده که بشر از اولین روزهایی که واحدی به نام قبیله را ایجاد کرده ب
آن چه نیاز دارم قاصدکی در بهار است. رنگ زرد روشنی که در عوض نابودی به معنای تولد دوباره است. نوید این که زندگی می تواند ادامه داشته باشد. مهم نیست لطمه هایی که دیده ایم چقدر شدید بوده است، این که دوباره اوضاع می تواند رو به راه شود. و فقط پیتا می تواند همه ی این ها را به من بدهد. بنابراین وقتی زمزمه می کند: «تو دوست ام داری. واقعی یا غیرواقعی؟» می گویم: «واقعی.»
انسی زیر لب زمزمه می کند :
« زندگی را فرصتی آنقدر نیست
که در آیینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گزین کند . »
شاملو گفته اینا رو ...
یکی گفته که می دونسته خیلی چیزا رو...
یادم باشه که باید بجنبم هر کاری باید بکنم، بکنم...
گورپدر اونایی که نمی فهمند... گور پدر اونایی که حسودند ... گور پدر اونایی که هیچی نمی دونند ولی ادعاشون گوش فلک رو کر کرده...
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریمنه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم
آوار پریشانیست ، رو سوی چه بگریزیم ؟هنگامۀ حیرانیست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهستامروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی راتیغیم و نمیبریم ، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خوابگفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیدار
حسین جان گاهی تو و امثالت، تلنگری هستید بر من و امثال من که خود را به سخره گرفته ایم و مشغول بازی زیبا و دلبرانه دنیا هستیم و خود را مشغول به ساختن اسم ورسم کردیم تا بلکه خلایق نگاهی به ما کنند، اما ای دل غافل که سرگرم بازی باید شویم که خدای خلایق نگاهی به ما اندازد.
.
.
حسین جان چه اسم زیبایی "حسین" نمیدانم آیا نوشته ای برای ما چند خطی از ارباب، از روضه و دم و شور روضه ای اربابت، نوشته ای از یک دهه نوکری ات که بدانیم چه کردی که ارباب مزد و اجرت را د
اگر از شما بپرسند که «رؤیاییترین گلی که میتوانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی میدهید؟ احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیدهی آبی.اما پاسخ من «گل قاصدک» است! اصلا مگر داریم از این گل، رؤیاییتر؟!گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن میگفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آنها را به خدا برساند. از «دوستت دارم» هایی که عُشّاق برایش زمزمه کردهاند تا به گوش معشوقشان برساند. گل قا
حسین... مروارید سرخ کربلا.
حسین... ابر چشمان پر از اشک مؤمنان.
حسین... لانه ی پرنده های بی خانه.
...
وقتی محرم می آید، انگار همه چیز طلسم می شود؛ قلب ها همه عاشق می شوند، دل ها همه بی تاب می شوند، چشم ها همه گریان می شوند...
چه زیباست پرواز دسته دسته پرستو به حرمت حسین!
چه زیباست فریاد عاشقانه ی نامت حسین!
چه زیباست زمزمه ی زیارت عاشورایت حسین!
.
.
.
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست...؟
..
"یاد تورا چگونه ز خاطر برم که عشق
نامت به برگ برگ درختان نوشته است
در هر بهار با نگه جستجو گرم
می جویمت میان گل و رقص برگ ها
من مانده ام به یاد تو در باغ خاطرات
گریان میان خنده ی نقل تگرگ ها
آن کوچه باغ و نسترن و مخمل نسیم
با هر بهار هست ولیکن تو نیستی
اردی بهشت هست هوای بهشت هست
گل بی شمار هست ولیکن تو نیستی .."
..
.
پ.ن۱: و شبانگاهان که زمزمه می کردم در گوش او از پس فراق با دردی مهلک..
پ.ن۲: ولیکن تو نیستی.
بسم الله الرحمن الرحیم
همین الان که داشتم میومدم سر کار و زمزمه میکردم سر من پیش کسی خم نشد اما پیش پاهای تو افتاده گی داره...و غرق شده بودم در یک فکر رویایی
یکهو یه چیز سیاه روی شیشه دیدم و چشامو بستم و یک تکونی خوردم فکر کنم گنجشک بود :(
حتی جرات نکردم ماشینو نگه دارم ببینم چش شد؟
خیلی حالم بده بدنم داره مور مور میشه...
نتیجه اخلاقی: ماشین دست خانوم جماعت ندین
+آیا میدانستید من از ماه رمضون تا الان نهار نخوردم؟
#تغییر سبک زندگی
به چشمانش نگاه کردم؛ دستم میلرزید. نه، نه، نمیتوانستم. آخر چرا باید یک تفنگ در دستانت باشد و مجبور باشی که آن را به سوی یک «خورشید چهر» نشانه بروی؟ آن هم زمانی که او با آن چشمان سحرانگیز به من مینگرد و تو با آن صدای مسخکننده، در گوش من زمزمه میکنی: «بیفکن طرح بیداد.» یادت هست که به تو گفتم:«نشاید که کوته شود دست صلحم.»؟ مطمئنم که به یاد داری؛ زیرا رو برگرداندی و سر تکان دادی، انگار که سرانجام تسلیم این عشق آتشین شدهای؛ این عشق آتشینی ک
دلبرِ زمستانیِ من!این فصل را برای ماندن ترجیح بده،می خواهم دی را کنجِ دنج ترین کافه برایت عاشقانه های شاملو را زمزمه کنم!می خواهم شب های سردِ دی را برایت آغوشانه گرم تر رقم بزنممی خواهم بهمن را کنجِ پنجره ی اتاقمان،برایت چای با عطرِ هل و دارچین دم کنم و بابوسه ای یک فنجان عشقِ گرم مهمانت کنم!می خواهم روز های برفیِ بهمن،خیابان ها جز ردِ پای منو تو اثرِ دیگری خلق نکنند!اما می خواهم اسفند را در آرام و خلوت ترین کلبه ی چوبیِ جنگل،کنارِ آتش،مو
یه وقتی از وقتاتون بزنید زیر همه چی!
مثل الان من هنوز بیدارم چایی میخورم تو خونه که همه خوابن میچرخم و با خودم آهنگ زمزمه میکنم؛ به صدای باد گوش میدم ،هوای خنک سحر و نفس میکشم،و باهرفکری که میاد تو ذهنم که زهر کنه این لحظه ها رو بی توجهی میکنم
عب نداره اگه تا ۱۰ صب بخوابم !کارامو دیرتر انجام بدم و یکمیش هول هولکی بشه و شاید به چندتاشم نرسم
مگه چند تا دم سحری خرداد و ماه رمضون تو آخر فصل بهارُ قرارِ تجربه کنم؟
بیخیال برنامه ریزی و این حرفا الانُ
یکی از شب های سرد و مه آلود لندن در اواخر قرن نوزدهم است او پشت پنجره پلاک ۲۲۱ بی خیابان بیکر ایستاده و از پشت پرده های ضخیمی که با دکور ویکتوریایی اتاق کاملا هماهنگی دارد بیرون را دید میزنند. jhf بیکاری را ندارد و حوصله اش حسابی سر رفته. زیر لب زمزمه می کند: "پس این قاتل و جنایتکار های لندن کجا هستند".
ادامه مطلب
شاید این فرق من و صبر و یه مشت زمزمه است
شاید این حسرت یک نگفتن درد دل است
شاید این آتش یک کوه پر از غم باشد
شاید این ترس نگاه از همه ی تن باشد
آتشی از نفسم میگذرد
بی دلیلم بی دلیلم پی خود
شاید این در پی خود بودن یک تن باشد
یا فراری ز تنی پژمرده
یا که احساس نفهمیدن این تن باشد
شاید آن حس غریب نقطه ی امیدی بود
که زمین را به نگاهی وصل کرد
و سپهر را به دو دستم می داد
و مرا از همه ی این شاید ها دور کرد
سایه ام را همراهم کرد
بار ترس را از دوشم برداشت
و ته
او نمی داند ولی من عاشق بهار هستم ، برای بار بیست یکم گفته ام "من عاشقت هستم" آری میدانم هر دم و هر ساعت مرا میخوانی با تو هستم بهار ...
بهار من عشق را از تو میخواهم ، بهار همه ی هست و نیستم تو هستی . بهار مرا بخوان من هوای زمزمه تو را دارم
بهار جان تمام حرفم این است "من عشق را به نام تو آغاز کردم"
در هر کجای عشق که هستی آغاز کن !
هیئت دل روضه ی گلهای باغختم خزان مجلس آقای باغخشّ و خشِ برگ و صدای زمینزمزمه از شِکوه ی فردای باغگردنه ها در شب و ابر سیاهتابلوی نقّاشی یلدای باغکشف حجاب همه ی شاخه هالُختی اندام دلارای باغآمدن قاصد پیغام برفقارِ کلاغ و ننه سرمای باغکشت همه حاصل بی حاصلیپوچی مطلق شده رویای باغبلبل شوریده امیدش ، رسدبوی بهاران و تماشای باغ می رسد از ره خبر خوش ، تمامدوره ی برف و یخ و سرمای باغ. احمد یزدانی.
گوشهای تاریک نشستهام.بوی دود و تعفن دور و برم را پر کرده.او را میبینم که اتفاقی گذرش به من خورده.زمزمه میکنم: «بیا رفیق.بیا باهام یکم غم بزن تو رگ.»نزدیک من میآید.«بیا.چیزیت نمیشه.»بوی موهاش میآید و بوی گند تنهاییم دود میشود میرود هوا.چشمهایش که به من میخورند گشاد میشوند.انگار ترسیده.عقبعقب میرود و از کنج متعفن من دور میشود.سرم را بین زانو هام میگذارم و پلک هام همه جا را تاریک میکنند.همان بوی آشنا. -شاید تنهایی سه
گوشهای تاریک نشستهام.بوی دود و تعفن دور و برم را پر کرده.او را میبینم که اتفاقی گذرش به من خورده.زمزمه میکنم: «بیا رفیق.بیا باهام یکم غم بزن تو رگ.»نزدیک من میآید.«بیا.چیزیت نمیشه.»بوی موهاش میآید و بوی گند تنهاییم دود میشود میرود هوا.چشمهایش که به من میخورند گشاد میشوند.انگار ترسیده.عقبعقب میرود و از کنج متعفن من دور میشود.سرم را بین زانو هام میگذارم و پلک هام همه جا را تاریک میکنند.همان بوی آشنا. -شاید تنهایی سه
به سمت مسجد روانه گشته حیدر
به زیر لب زمزمه: آیات کوثر
شب آخر، شد و حیدر، دلش درگیر غم است
از این ماتم، همه عالم، گرفتار ماتم است
زمزمهی اهل سما: یا مرتضی یا مرتضی
نوحهی عرشِ کبریا: یا مرتضی یا مرتضی
جانم امیرالمومنین
ادامه مطلب
تو از منی و از نوشته های من بلند شده ایسال ها پیشخوابِ تو را دیدم.خوابی که هیچ تصویر چهره ای نداشتو فکر می کردم او همان گمشده ی من استنیمه ی پنهانِ من...وقتی قلبم شیرین می شودو پروانه در عمق آن می رقصند،احساس می کنم گمشده ام راپیدا کرده امو آن غریبه ای که توی خواب های پولکی امنگاهی گرم داشت،تو بودی!فراموش مکن؛فراموشت نخواهم کرد!با تمام وجود آن را درک کنو هر از گاهی اگر وقتی پیش آمدبه نوشته هایم بیندیشو آن ها را زیر لب زمزمه کن.که از دلم بلن
اومدنش طول کشید، خوابم برد
بیدار شدم دیدم خوابیده کنارم
همینجوری نگاش میکردم یه دفعه چشماش رو باز کرد
گف خوبی؟
گفتم اره
گف چیزی نمیخوای؟
گفتم نه
گف مطمئن؟
گفتم بغل
.
.
انقدر کیف میده وقتی خوابه دستاشو بگیری بچسبونی به صورتت چشماتو ببندی برای همیشه کنارت تصورش کنی
.
.
گف تو شبا کلا نمیخوابی نه؟
خواستم بگم حیف نیس شبایی که کنارتم رو بخوابم؟
به جاش گفتم دیشب که خوب خوابیدم..
.
.
حرف زدن باهاش خوبه
بچه بودم قبلا،
من فقط میخوام رو بودنم حساب باز کنه
اولین خسران، اولین ناامیدیات، اولین باری که مطمئن میشوی امیدت اشتباه بوده، که بیهوده دویدهای، که برای مسابقهای تلاش کردهای که نتیجهاش از قبل معلوم بوده. اولین باری که قدرت جبر را اینقدر ملموس از درون خودت احساس میکنی، آن لحظهی عظیم فرو ریختن تمام باورها و شکستن تمام آرزوها و رویاها و در آغوش کشیدن حسرت... اولین کلماتی که پس از آن زمزمه میکنی "آخ که چقدر ساده بودم!" کی خواهد بود... آخ. کاش خبردار نشوم...
عزیزم، سالهایی دور در این شهر مردمی میزیستند که سرزمینِ ما را گروگان آرمانهایی واهی گرفته بودند. در چشمِ این مردم، اگر میخواستی فقط و بهسادگی زندگی کنی، از مصاحبت دوستانت لذت ببری و ریاضی بخوانی، گناهکار، فاسد و نابخشودنی بودی. آنها، بههمراهِ سرکدههایشان، سالهای سال کوتاهترین لمحههای زیستنهای ساده را شکنجه کردند تا رهسپار فتوح جهانی شوند. آنها، بیآنکه بدانند قدرت و تقدس با هم جمع نمیشوند، خیال میکردند "قدرت" آن
هی رفیقبه روز ها و ثانیه های عمرمان نمی ارزید آنهمه بی قراری آنهمه انتظارآنهمه پرخاشبرای هیچ...مادست در دست میخندیم میچرخیمهمان طور کهدنیاهمان طور کهروزها شب ها... چشم هایت را از من برندارمگذار آنچه از دنیادر پسزمینهای درهمآمیختهمیگذردزندگیات رابدزدد...من برایت حرف ها دارمبا صدای بلندو قصه هایی دور را از برم برای زمزمه شب هایت چشم هایت را از من برندار...
#متن_روضه_حضرت_زینب_سلام_الله_طاهری
«زمزمه امام زمان»
آرامش حقیقی چشم انتظارهاصبری بده به سینه ما بی قرار ها
این جمعه هم نیامدی آقا سر قرارپایان نمیدهی به قرار و مدار ها
این امتحان ماست که با سختی فراقسنجیده میشود تمام عیار ها
ما دل شکسته ایم و... (این که خوبه دل شکستگی در خونه خدا خیلی خوبه ولی بعدش خوب نیست...)
ما دل شکسته ایم و دلت را شکسته ایمشرمنده ایم...شرمنده ایم از غم این انکسار ها
ادامه مطلب
..
نمیتوانستم در آن وضعیت ببینمش
دوست نداشتم هیچگاه مریضی اش را ببینم
از اتاق عمل تا بخش دنبال تختش رفتم اما جرات نکردم جلو بروم
جلوی در اتاقش ایستادم اما جرات نکردم داخل بروم
تمام ترس زندگیام دیدنش روی تخت بیمارستان بود
رفتم توی راهرو قدم پشت قدم دور میشدم
سنگینی دستی روی شانهام حس کردم
گفت اگر میخواهی گریه کن
بغضم ترکید اما صدایم در نمیآمد
قدم هایم را تندتر کردم
رسیدم به انتهای راهرو
دستم را ستون کردم روی دیوار و سرم را پایین ان
غرقِ در دود و سکوت و حالی بد از بارانی سهمگین!
درب اتاق قفل است ، پنجرهای نیست و فانوسی که نفتش به اتمام رسید.
دمر روی زمین ...
زمزمههای زیر لب خبر از مردی شکسته دارد ...
اکنون چه ساعتی از روز است؟
اصلا روز است یا شب؟
این لباس را کی به تن کردم؟
چشمانم گرم خواب است ، آرام آرام میگذارم پلکهایم خودشان به هم برسند!
و با دهانی پرخون ، به آخرین اصوات تنفسم اجازهی خاموشی میدهم ...
ساعت مرگ : ۰۳:۲۵ بامداد
- بیمار اتاق شماره ۴۲۷
چشم هامو می بندم
باز می کنم
باریکه های نور از بین شاخ و برگ درخت های تپه ی پشتی پارک طالقانی به چشم من می ریزن.
سرمو می چرخونم به سمتی که تو دراز کشیدی
تو چشم هاتو بستی
جمله ای که یادم نیست برای تو گفتمش یا فقط توی دلم زمزمه کردم "کاش دنیا همین جا تموم بشه؛ همین الان."
پ.ن:
حکما که وقتی چشم هاتو بسته بودی جایی خیلی دور از من بازشون کرده بودی وگرنه دنیا بعد از اون لحظه نمی تونست وجود داشته باشه اگه تو هم با من بودی وقتی گفتم "کاش دنیا همین جا..."
چرا آدم واقعی کاملا شبیه چیزی که در کتابها و داستانها و شعرها توصیف شده، وجود خارجی نداره؟
موسیقی متن: T'as l'air d'une chanson، Isabelle Boulay
در این ترانه که اصلش رو یک برادری خونده، خواهرمون میگن:
T'as l'air d'une chanson qu'on chante à la maison
تو مث آهنگی هستی که تو خونه زمزمه میکنیم
T'as l'air d'une chanson fidèle à son violon
تو مث آهنگی هستی که به ویولونش وفاداره
صالح علا توی هندزفیری گوشم حرف که میزنه و من صدای تو رو جاش تصور کنم ...ناراحت نمیشی که؟وقتی میگه محبوب من ...آخ که دلم گرفته امشب!
چی میشد تو این موقع شب از پشت یه گوشی ...با هر خطی از هر جای دنیا ...نه اینقدر قشنگ ...نه اینقدر آهنگین ...نه با این همه موزیک و نه توی اتاق آکوستیکی ...که از شلوغ ترین جای دنیا ...از دور ترین نقطه دنیا به من...ار یه تلفن عمومی حتی و نه حتی دوستت دارم ...یه شب بخیر به من و به مقصد من ...پچ پچ میکردی ...؟محبوب من که نه ...اسم کوچیکمم یه
بهار دوباره زمزمه های عاشقانه اش را در
گوش طبیعت منطقه اوز زمزمه کرده است تا مانند سال های گذشته میزبان همشهریان و
مهمانان داخلی و خارجی بسیاری باشیم که برای دیدن مناظر زیبا و دورهمی های
خانوادگی و دوستانه لحظه شماری می کردند.
ادامه مطلب
دیروز استوری گذاشته بودن دعاشون کنید ریهاش رو ویروس درگیر کرده و امروز رو همون استوری زدند بخوانید فاتحهای....زمان دیگر برای ما نمیایستد... هر روز بیرحمتر از قبل عقربههایش میدود...کاری ندارم برای آدمهای اطرافتان چه کردید و این جمله همه گیر را که شهر بوی مرگ میدهد دوستت دارم هایتان را بگویید را چقدر زمزمه کردید و چفدر عمل.حرف این است که ما برای کاری به جهان امده ایم و حالا ساعت شنی انگار دار به اخرهایش میرسد.. وقت کم است برای ادای د
انشا درباره اذان
✋
اذان می گویند …
از فراز گلدسته های سر به فلک کشیده ی عشق ..
از محفل گرم ایمان ُ دل بی قرار یار !
از پچ پچ پدر در گوش نوزادی نورسیده در خواب ،
و نوید ملاقاتی دیگر با تو ..
و من گوش می دهم ، همچنان که به عاشق ماندن و عظمت بندگی مخلوق فکر می کنم ..
زمزمه می کنم ..
فریاد می زنم !
و آن وقت اشک ، همان هدیه ی آسمانی ، صورتم را آرام نوازش می دهد ،
انگار وقت نماز است ..
ادامه مطلب
امروز قرانو باز کردم که بهم آرامش بده. واقعا آروم شدم. مرگ حقه. یاد معلم دیفرانسیل پیش دانشگاهیم افتادم. مادرش فوت شده بود. خیلی آروم بود. گفتیم چجوری داری با صلح با قضیه برخورد میکنین؟ گفت اینجوری نیست که دیگه نمیبینمش. حالا منم همینم. اینجوری نیست که دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینمش. یه دنیای دیگه هست که اونجا دستای ما دوباره به هم میپیوندن و لبهای من روی نرمهی گوشت زمزمه میکنن اومدم پیشت عزیزم :) تا اون موقع بریم برسیم به زندگی عجیب و افت
به سمت مسجد روانه گشته حیدر
به زیر لب زمزمه: آیات کوثر
شب آخر، شد و حیدر، دلش درگیر غم است
از این ماتم، همه عالم، گرفتار ماتم است
زمزمهی اهل سما: یا مرتضی یا مرتضی
نوحهی عرشِ کبریا: یا مرتضی یا مرتضی
جانم امیرالمومنین
ادامه مطلب
سرد............................
روزی که سنگ تراش
تراشیدروی سنگ اسم من
بدان آن روزسردترین
نقطه ی جهان است،تن من
یک آرامش ابدی درمن
دراطراف صدای گریه وشیون
افسوس خوران درصف اول
زمزمه زیرلب ،دنیابی وفااست
ای کاش زمانی که زنده بودم
مهربان تررفتارمیکردن
آخرهرهفته آه وحسرت
بعدازچندماه عادت ازنیستن
کمرنگ ترین نقطه ی این شهر
قبریست که من درآن دفنم
بی آن که بدانندچندروزاست
یکسال گذشت ،خاک شده سرد
یکمی نزدیکان میریزند اشک
مردم هم مدام آه می کشند
من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی میشمرم قدمهایی رو که ازش دور شدم.
سایهها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوتهها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی نگاهشون رو روی خودم حس میکنم.صدای زمزمههاشون توی گوشم میپیچه.نمیدونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد میوزه و سطح دریاچه رو میلرزونه. بوتهها و شاخهها خش خش میکنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه میکنم. ستارهها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون
وقتی حنیف توی چشم های آراز زل زد و گفت:
سر نخواستنت دعواست.
آراز شکست و خرد شد.
میشکنیم و میمیریم اگر یک روز بهمان بگویی سر خواستنت اصلا دعوایی نیست.برو سراغ یک خدای دیگر.برو سراغ همان آدمهایی
که حرف های دلت را زیر گوششان زمزمه کردی و آنها هم..برو سراغ در هایی که زدی و هیچکدام در خانه من نبود
الهی هیچ وقت توی دم و دستگاه خداییت به ما نگویی: سر نخواستنت دعواست
امروز مستِ مست بودم. مستِ از لذت حس کردن تریِ بارون روی تنم، روی صورتم، روی دستام. حس خوبی بود، اونقدر خوب که کلاهِ هودی رو هم کشیدم پایین و صورتم رو به سمت آسمون گرفتم تا ماکزیمُمطور، آرامش بارون رو حس کنم. شاید باورتون نشه، اما احساس میکردم که قطرههای بارون دارن با من حرف میزنن؛ چی میگفتن؟ خب، حقیقتش زمزمههایی میشنیدم. زمزمههایی که فقط با نُتهای موسیقی «شهر خامُش» استاد کیهان کلهُر شنیده میشه. با نُتهای این موسیقی تو
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد...؟! نکند رانده شدم...؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهی کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب... زینب... کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست... توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
میتوانست کلیسای از رونقافتادهی ادونتیست باشد در آستانهی یکی از جنگهای داخلی که پروتستانی گستاخ، سیاهی دود آتشی سترگ را به سمتاش روانه کردهبود... آنهم در دل شب...وقتی کشیش میانسالی در حال معاشقه با بردهای سیاهپوست بود...در حالیکه چندساعت قبل راهبههای پیرِ صومعه در مراسم عشای ربانی ساعتها در نیایش خالصانهشان زمزمه کردهبودند: ای روحالقدس! ای پدر ما که در آسمانی! نان کفاف مارا امروز به ما بده. و ما را در آزمایش میاور بلکه
بحث اینه من دست نمیکشم از تصویری که دارم. هر چقدر هم که ناامید شما، اون تصویر تو ذهنم تکون نمیخوره. و میدونم یه روز نفس عمیق میکشم و با خودم زمزمه میکنم قراره بوده اینجا باشم، اینجا جای منه. میدونم تهش تو اون نقطه ی درست، جای درست قرار میگیرم. باوری دارم به این چند خط که جنسش با تموج باورام فرق داره. یه باور و اطمینان قلبی. که اونشب گریم گرفت اما تصویره تکون خورد؟ نه. تصویر تهرانمون. تصویره تکون نمیخوره، اما شاید که آدما عوض شن. :) مهم نفسشه اما. ن
جوان هر هفته خودش را به شمال شرقی تهران می رساند تا پای صحبتهای پیرمرد فاضل بنشیند. پیرمرد فاضل قبل از شروع به صحبت توی چشم تک تک مخاطبان نگاه می کرد و زیر لب اذکاری را زمزمه می کرد. اون روز هم مثل همیشه توی چشمهای همه نگاه کرد جوان روبروش نشسته بود. بعد صحبتهاش رو شروع کرد. بعد از نیم ساعت یک دفعه زل زد توی چشمهای جوان و گفت : "جوان اگه تمام وقتت را توی هیئتهای امام حسین ع پای روضه بگذرونی ولی نماز صبحت قضا شده باشه باختی" جوان مو بر تنش سیخ شد و
بازکن پنجره دل مه رحمت زیباست/همه فیض وکرم بهر مسلمان آنجاست/وقت افطارو سحرجلوه نورانی دل/قطره اشکی بچکان مزد بشربا یکتاست/گشته قرآن خدا زمزمه هرمحفل/همه ازبرکت حیدرکه علی ومولاست/لذت ذکرودعا بارقه ای تاملکوت/باولایت همه خلقت ودین پابرجاست/میشود لایق دیدار همان عبد خدا/گریه نیمه شبی خاطراز عاشوراست/مهدی فاطمه آید به تسلای علی/لشکرخامنه ای بهرظهور آقاست/
دیشب سراغ کوچه های قدیمی خاطر رفتم . . . . هنوز هم همانی بود که بود . . . . رد پاهای عاشقی ، اون بوته یاس رازقی، کافه مجنون . . . . کافه مجنون ، هنوزهم پرشاخه بود وبا آن سایه مهربانش، و وقتی باد توی گیسوان برگی ش می پیچید ، زمزمه عاشقی . . . . وهنوزهم سینی فنجان چای تازه رو تو دستش برا ی آنهایی که لحظه ای کنارش می نشینند، تعارف میکرد . . . .
یادم آمد چه راحت همه این سادگی هارو با جاروی فراموشی کشیدن ،روی رد پاهااز یاد بردی . . . . ،کاش همین قدر که یادم هست
به نام خدا
تازه وقتی به دو قدمی مرگ میرسی
میفهمی حیات چه نعمت بزرگی بود
نفس کشیدن
دیدن
رنگها
همه موجودات
حتی مورچههای دانه کش
چه جلوهای بودند از آن عظیم عزیر
وقتی به مرگ نزدیک میشوی
تازه میفهمی چقدر زمان داشتی
چقدر فرصت بود
برای خوب بودن با دیگران
برای خوب خواستن برای همه
حتی برای خودت
و تو همه اینها را از دست دادهای
زمزمه میکنی
دمی
فرصتی
زمان کوتاهی برای
خوب بودن به من بدهید
اما این درخواست هرگز پاسخ داده نمیشود
تو مانده
طوری که پسرک ساختمان ما، بین بازی و شلوغیها تا اسم پدر یا مادرش را میشنود برمیگردد سمت گویندۀ آن اسمها را، خیلی دوست دارم. تازگیها دست از بازی میکشد و رو به صاحب صدا میپرسد "چی میگی؟!".
حاشیه:
تو را ز کنگرۀ عرش میزنند صفیر... با خودم زمزمه میکنم و فکر میکنم اطراف من هر ثانیه، همه چیز، اسم صاحب و ربّم را صدا میکند، و من باز در پیِ بازی خودم هستم...
یکی از قشنگ ترین شعرهای فاضل نظری به نظرم این شعر هست که اون بیت معروف « مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب ، در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست» توی این شعر اومده. سالها قبل این بیت رو شنیدم بودم و نمیدونستم از فاضل نظری هست. امشب بیت اولش روی زبونم بود و با خودم زمزمه میکردم
بیقرار توام و در دل تنگم گلههاستآه! بیتاب شدن عادت کم حوصلههاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آبدر دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی داردبال
هیچ وقت فکر نمی کردیم بنا باشد ما برای احمد صحبت کنیم، خاک برسرما که امروز ما زنده ایم و احمد در میان ما نیست و من برای او بناست صحبت کنم، این هم یکی از رسم های روزگار است. پسر شهید احمد یک جمله قشنگی می گفت روز شنیدن خبر احمد گریه می کرد، زمزمه می کرد با خودش و می گفت: «هی ما را لوس کردی، به خودت عادت دادی، حالا ما چه باید بکنیم». شاید در نبود شهید کاظمی بهتر می شود از او حرف زد. دیگه نیست بگوید: «ول کن پسر، خوشت می آید»، می گفت: حال می کنم وقتی دژبا
از سرگذشتش که میگفت اشک در چشمانش حلقه میزد. میگفت در کشورش جنگ بود، آوارگی و مرگ بود. میگفت با پای پیاده راهی بیابان شده و اینکه مزدورانِ لب مرز با مبلغی ناچیز به گروههای جنایتکار تحویلش دادند. ابراهیم تعریف میکرد و من در تمام آن لحظات، پسرک دوازدهسالهای را تصور میکردم که چگونه به اتاقکی کثیف و دمکرده پرتش کردند، کتکش زدند و تحقیرش کردند. پسرک مو فرفری سیه چردهای را میدیدم که هنگام فرار، پای چپش تیر میخورد و لنگان لنگا
روزی اگر دخترم ذوق زده ازم امیر ارسلان نامدار پرسید با شور و شوق تمام عاشقانه اش را بگویم، زمزمه کنم زیر گوشش!
دخترم را پر توقع کنم یا خیالبافی! چه اشکالی دارد ؟
دخترم یاد بگیرد پرنسس است و هر سربازی ناجی خوشبختی اش نیست!
به دخترم یاد بدهیم بانو بودن را!
و وقتی انتخاب کردن به چنگ و دندان حریم قصر بسازد،حتی ویرانه را!
دخترم پی خوشبختی اصالت وار برود!
آدنا
فرار میکنم از این موقعیتتلاش های مصر و مکررش برای بوسیدنو همزمان زمزمه های "خیلی دوستت دارم"نه طاقت ماندن دارم و نه پای رفتننه اینجانه آنجامعجزه لازم دارم................تو قرار بود معجزه کنی واسم، معجزه ای به اندازه ی بزرگیتپس چرا بدتر کردی
........
دیگه نمیتونم حتی ببوسمشیه چیز خیلی کوچیکیا شایدم بزرگمتاسفمواسه انقدر بد بودنمواسه قدرتو ندونستنبه خدا نمیدونم باید چکار کنمخیلی متاسفم واسه همه چیزواسه بودنم تو زندگیت...............جهان من آشوب است
بین دوستانت معمولا یکی هست که با تمام بی حوصلگی هات کنار میاد...حتی حوصله خودت هم نداری اما اون واست وقت داره با تمام زمان کم خودش....همیشه یک گوشش برای شنیدن زمزمه های تو حاضرِ...زمانی ما می می نویسم اولین نفری که مشتاق شنیدنشِ واز هر فرصتی برای خوندن دفترهای یادداشت استفاده میکنه....از جمله آرزوهایش نخواسته های کوچیکش اینکه دفتر من ببر همراهشوبا حوصله بشینه ریز به ریز بخونه....زمانهایی دستم بیحس میشه موقع نوشتن وبه قدری بد خط می نویسم که خو
امروز روز خوبی بود بعد از دوهفته قرنطینه سه تایی رفتیم بیرون آش خوردیم یخ زدیم و الان که شب شده دلم برای امروز صبح تنگ شده اما جدا از همه ی اینها احساس میکنم آینده هیچ وقت قرار نیست برسه من قرار نیست سال نود و نه رو ببینم کنکور هیچ وقت تموم نمیشه کرونا هیچ وقت نمیره بهار هیچ وقت نمیرسه
اما به خودم میگم ناامید نشو و زیر لب اهنگ سر اومد زمستون رو زمزمه میکنم
آفتاب شب یلدای منی مهدی جان/آشنای دل و رویای منی مهدی جان/گریه دارم زفراقت همه جاباغصه/مونس خلوت زیبای منی مهدی جان/اشک بازمزم چشمان بخروشد دائم/مرهمی ازبر فردای منی مهدی جان/مژده آل نبی صبح وصال مولاست/درجهان رحمت وآقای منی مهدی جان /نائبت زمزمه یاری تورا دارد/سیدو سرور ومولای منی مهدی جان /شب طولانی ظلمت برسد رو به تمام/هدف ومژده عقبای منی مهدی جان /دشمنانت همه جا ظلم وستمها دارند/صاحب کل دعاهای منی مهدی جان /میرسد روز فرج مژده دیدار ووصال/
درباره این سایت